پروردگارم !
مهربان من از دوزخ این بهشت رهایی ام بخش !
در اینجا هر درختی مرا قامت دشنامی است و هر زمزمه ای بانگ عزایی و هر چشم اندازی سکوت گنگ و بی حاصلی ،در هراس دم می زنم در بی قراری زندگی می کنم
و بهشت تو برای من بیهودگی رنگینی است من در این بهشت همچون تو ، در انبوده آفریده های رنگارنگت تنهایم !
" تو خود قلب بیگانه را می شناسی ، که خود در سرزمین وجود بیگانه بودی "کسی را برایم بیافرین تا در او بیارامم دردم ، درد " بی کسی " بود